ناصرعرب
چاپ اول/ 1400
ای یارِ پسندیده که دردیده نهانی
هم مسلکِ جان مظهرِ لطف بیکرانی
در وصفِ دو چشمانِ تو آن بس که بدانی
بی باده ومی ساغرِسرمستی جانی
میخانه دگر ساقیِ فرزانه ندارد
این محفلِ ما سالکِ رندانه ندارد
هرخلسه که صورتگرِ مستانه ندارد
بیگانه خبر از میو پیمانه ندارد
در محفلِ جانان چو شدی مردانه شو
از دل و جان عاشق و دیوانه شو
همچو ساقی مستِ آن میخانه شو
بر غمِ بیچارگان پیمانه شو
غافل ز دل و جانیم در بندِ سر و پاییم
ظاهر ز چه آراییم در باطن اگر پاکیم
از خاک برآییم و در خاک سرانجامیم
اندازه نمیدانیم یا اینکه همه خوابیم
اگر این دیوانه گاهی میکند فرزانگی
در بر شمع فروزان میکند پروانگی
در سرش شوری بپا و در دلش باری کهن
می نگارد خط سرخی از سر دیوانگی
خداوندا …مرا بر من نشان ده
ز ابلیسِ زمان من را امان ده
چواز خاک آفریدی این تنِ من
چرا آتش نهادی بر دلِ من
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.