خسوف در ایوان
۵۵,۰۰۰تومان
ایرج جمشیدی
چاپ اول/ 1400
صبح
از ملاحت چشمان خمار ماه
بی قرار
پوست میکند از خورشید
در وعده بندی ودستی
تا آفتاب بسوزاند
در برهوت ندانم
وچشمان ستارهها را
یک یک
در کاسه بریزد
در سایه هبل پیر
لم ترانی سرکند
نه از تور خبری است
ونه از درخت
این وادی ایمن نیست
و موسی به قتلگاه میرود
جنگل را به آتش سپرده اند
و کوه را به ….
دستان مخرب آدم، بیرحم
قبیله کولی را میمانند
که رد خود گم میکنند
در ولع تصرف دشتها و کشتزارها
و جنون دیوی است سربر داشته
و آن آخرین انسان مبهوت دار خویش
هنوز هم با ایمانی ناگسستنی
صبح را تبرک میکند
به امیدی
***
ماه در شگفتی خود
خسوف داشت
در سایه زمین کشیده
معجر تاریکی
و اندوه دست به دست میشد
در قبیله کولی
وقتی که در نهایت سادگی
ایستاده بودند
و سنگ میانداختند
با همهمه و داد
آواز برکشیده بودند
شاید رها کند دامنش را
به کفی خون
تو شمال پیر دهل میزد
وزنان ضرب گرفته بر ظرفهای مسی
دیوانهای تف میکرد
دستان اهرمن را
و یاوه خون میدوانید
برگونههای ماه
در آن بزروی شب
از مرز خواب میگذشتیم
و سنگلاخها
در سایه عظیم کوه
و غارهای دهن گشوده
تداعی اشباح سرگردانی بودند
که زندگی را میبلعیدند
وماه آرام آرام دستان آن هیولا را
از کمر باز میکرد
ورمههای ستارهها
بر فرش آسمان میدویدند
و پا به پا میکرد در افق
آن رگه دویده به گونه اش سرخ
بانوی این قبیله دلش با صبح بود
ومی گشود نجوا کنان
کنار خویش را
در کنار آن اجاق خاموش
مردان برنگشته اند
وخاموش قبیله ما
امشب به اتفاق کسی
تیری زچله در نکرده باشد
وآن خون به گونه شب
خون کسی نباشد
آهسته میآید صدای نفس باد
مردان گشوده کمر رد کرده اند
گردنهها را
و در شیب آرام دره
چراغی میسوزد
ستارهها در گرگ ومیش سحر
محو میشوند
دیگر صدای همهمه خاموش است
بر قاطرش نشسته صبح چموش
ازدشت انتظار میگذرد
وآن شیب ملایم دشت
در زیر نور طلایی خورشید
بر زلف گندمها میبارد
دست نوازش خود را
آرام تا قبیله رفته اند
و خاموش است
کوچههای خیال
از آن هیجانات ساده وبدوی
وماه گم شده است
در بیکران آبی آسمان
شاید هم با قبیله کولیها
هماهنگ است
وقتی کف بینانشان نشانهها را
در دشت صبح
با هیجان تکرار میکنند کنار خیابان
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.